

پُل، هویت کابُل
پُل برای کابلِ خشک و بی آب هویت داده است. بدون پل، کابل بی هویت و گمنام است. اگر نام های پل را از این شهر برداری، دیگر نام و نشانی نمی ماند. شهر گمنام میشود و بی نام می ماند. پل، تذکره کابل است.
کابل، تشنه است و بی آب. کابل نشینان در خشک ترین نقطه ای این شهر پل ساخته اند و آن را "پُلِ خشک" نام گذاشته اند. پل خشک مصداق اصلی تشنگی کابل است. در کابل، پُل ها نام های عجیبی دارند: پُل سوخته، پُل سرخ، پُل خشتی، پُل یک پیسه ای، پل آرتن ... نام پل ها حکایت از تاریخ سوخته ی آن دارند که خشت بنای آن با جان آدم های یک پیسه ای نهاده شده و با اشک های خون، سرخ شده است.
وقتی کابل می آیی، تنها نام های پل برایت آشناست. کابل بدون پل برایت بیگانه و نا آشنا است. در اولین دیدار خود از کابل تنها به سراغ پل ها میروی. پل دقیق ترین آدرسی است که می توانی به آسانی مقصدت را بیابی.
پل برای عبور از یک مانع است. پل ها وصل کننده اند و برای وصل کردن ساخته شده اند. اما در کابل، پل شکل وارونه ای دارد. پل در کابل وصل کننده نه، فصل کننده است. فصل کننده زنده گی آدم های کابلی. پل روایت از زنده گی طبقاتی دارد. تنها پل است که سیر ترین و گرسنه ترینی آدم های کابلی را مشخص می کند. برای آدم های گرسنه پل جایی برای همه چیز است، پل برای آنها خانه، دکان، تفریحگاه و ... است. پل سر زمین «بینوایان» است. آدم های گرسنه در این جا در «جستجوی نان» می آیند، نان شان را این جا می پالند.
پل، اردوگاهِ آواره گان و بی کسان است. خانه به دوشان وطرد شده گانِ شهر به آن جا پناه می برند. این جا، پناه گاه امن برای تمام کسانی که خانه ندارند دراین شهر نا امن است، شهری که حتی سنگ و چوب اش باهم در گیراند.
وقتی از پل ها عبورمی کنی؛ تصویر کابل دیگر را می بینی، کابلی که زیبا نیست و شعرِ گُل به کابل ... دیگر بی مفهوم و بی معنا می شود. پل تصویری از زنده گی زشت در کابل زیباست. با عبوراز پل می توانی زنده گی کابلی را به آسانی درک کنی که چقدر غمگین و پر درد است. آدم های کابل، غم های شان را در زیر پل دود می کنند. کابل مثل انسان عاشق غم هایش را در زیر پل پنهان کرده است. غم کابل در زیر پل موج می زند. اما کسی هرگزچشمی به آن نمی اندازد. پل، سینه ای پر آه کابل است. این پل های مهربان که هر روز صد ها نفر از رویش می گذرند حتی لرزشی از خود نشان نمی دهند بل، درد آدم های پر درد کابلی را در سینه اش جا می دهد.
درشهرِکابل، پُل پناه گاه آواره گان و بی کسان شده است. آنهایی که مسکن ندارند و یا از کاشانه ی شان طرد شده اند به پُل پناه می برند. پُل سوخته یکی از این پناه گاه هاست. آواره گان شهر، خیابانی های بی سر پناه، خانه به دوشان و بی کسان به پُلِ سوخته پناه آورده اند. بوی گند دستشویی ها و آب های کثیف و گند فاضلاب و دستشویی، جاری در رودخانه ی کابل، مهمان بینی ها و چشم های آنهاست. دختران زیبارو با لباس های شیک و سینه های کشیده هنگام عبور از پُل سوخته دستمال ها را از کیف شان می کشند و دماغ شان را محکم می بندند تا مبادا بوی گندیده زیر پُل سوخته، بوی عطر ... را در دماغ شان خراب کند. بچه های خوش تیپ با پتلون های مُدل جدید پاره پاره بی خیال از پُل عبور می کنند. پیر مردان، هنگام عبور نگاهی به زیر پُل می اندازند و یک فحش جانانه نثارپُل نشینان می کنند. شبکه های تلویزیونی برنامه های شان تمام شده اند، دنبال سوژه میگردند. خبرنگار و فیلم بردار زیر پُل می روند، با آب و تاب سخن می گویند، انگار طبیبی آمده است، درد ها و غم هارا از زیر پُل سوخته ریشه کن می کند. اما وضعیت اندکی هم تغییر نمی کند.
طوفانِ روزگار رحم نمی کند، هر آنجایی که خواست آدم ها را می برد. چند روزی است که همسایه آواره گان و طرد شده گان پُل سوخته شده ام. وقتی باد می وزد نفسم قید می شود. بوی گند چرس، تریاک و رودخانه ی کابل، نفس کشیدن را دشوار می کند. دراین مکان، پل سوخته، بدون هیچ خالقی یک نمایشنامه ی تراژیک خلق کرده است که تماشاچیانش در هنگام عبور دوست ندارند، این صحنه را تماشا کنند.