

خنده ات تاریخ ما را شاد ساخت
شادی، گمشده ی تاریخ گمشده ی ما است. پاره های تاریخ ربوده شده ی ما، فقط مویه و زاری را حکایت دارند. ترانه ها همه از غم سروده شده اند. دمبوره، از دمِ بریده ی انسان های تاریخ ما فریاد می کشد. وقتی لایه های تاریخ پاره پاره ی خود را ورق بزنیم، به جای تاریخ نگاری، به غم نگاری بر می خوریم. غم، در تمامی لایه های این تاریخ درد آلود ما موج می زند. همه به زانوی غم تکیه می زنند. حکایت ها همه از مردگان است؛ انگار تاریخ ما تاریخ مردگان است. از زندگان آن زمان هیچ خبری نیست.
تاریخ ورق می خورد. عنصرهای تاریخ همه تغییر می خورند. مویه و زاری به شادی و غرور مبدل می شوند. دیگر، سر به زانوی غم تکیه زدن ننگ شمرده می شوند. همه سرود شادی سر می دهند. غم مفهومی ندارد. ترانه ها دیگر از غم سروده نمی شوند. حالا دیگر، «مزاری شاه بیت ترانه های خلق قهرمان ما» است. شاه بیتی که شادی، آزادی و رهایی را در همه جا طنین می افگند. در این زمان، ترانه ها و دمبوره ها باهم همنوایی می کنند، نوای شادی سر می دهند و شادمانه از رهبر خود به همه مژده می دهند و فریاد می کشند که «مگر هزاره نیشو داد که مو رهبر موشونی».
مزاری رهبر شد. رهبری که برای مردم تاریخ ساخت، به امتداد تاریخ مردم سخن گفت و تاریخ سر زمین خویش را سمت و سو داد. امروز، همه از مزاری سخن می گویند و از این طریق نسل پس از مزاری را با او آشنا می کنند. عمر من اندکی بیشتر از عمر رفتن مزاری از کنار مردم است. من با حکایت های پیر مرد همسایه ام از مزاری، با کارنامه های او آشنا شدم. پدرم با عکسی که از مزاری برایم هدیه آورده بود، چهره ی این مرد تاریخ را برایم آشنا ساخت. عکس، همان عکس معروف بابه بود که چهره ی خندان دارد. این یکی از شادترین عکس بابه مزاری است؛ شاید این عکس در لحظه ای گرفته شده است که به باور رسیده بوده است که نسل پس از او دیگر یک نسل پویا و آگاه است. این نسل دیگر به سوی دانایی و توانایی در حرکت اند. من این عکس را به دیوار مهمان خانه ام نصب کرده بودم؛ گاه و بیگاه به سوی آن نگاه می کردم. در آن وقت پیر مردان قریه ما به مهمان خانه ی ما آمدند، قصه می گفتند و حمله می خواندند. خوب یادم آدم است، پدر سرور، حمله خوان معروف قریه ی ما همه روزه وقتی که حمله خوانی را تمام می کردند، ایستاد می شد و به عکس خندان بابه مزاری زل می زد و بیت «خنده ات تاریخ ما را شاد ساخت» را با خود زمزمه می کرد. او می گفت، مزاری برای ما یک رهبر است رهبری که مردم با او توانست به توانایی های خود پی ببرند؛ با او به سوی خوشحالی و خود باوری روان شوند.
دهکده ی ما در ناور، جوشان نام دارد. مردان قریه ی ما همه ساله گرد هم می آمدند و دسته جمعی از میان آوارهایی از برف های ناور، به سوی غزنی می آمدند و در مراسم سالیاد بابه شرکت می کردند. زنان قریه ی ما در این روز در خانه ی زن سالخورده ی قریه که همه به آن «بِیکَی کتّه» می گفتند، جمع می شدند، در روز شهادت بابه حلوا می پختند و در میان مردم نذر تقسیم می کردند.
من وقتی تاریخ خویش را مرور می کنم و به این عکس خندان بابه زل می زنم، نا خود آگاه همان بیتی را که پدر سرور زمزمه می کرد« خنده ات تاریخ مارا شاد ساخت» با خود زمزمه می کنم. به راستی که مزاری تاریخ ما را شاد ساخته است.