زمستان سرد و خانههای طاقتفرسای نیازمندان کابل؛ مریم از جور روزگار چه میکشد؟ ـ مجلهی اورال
از کابل مینویسم. از شهری که هزاران کودک بیپدر را در جغرافیای خود جا دادهاست. از سرزمین درد و غصههای فراوان، از یتیمان که با مشقتهای مرگبار چرخ زندگی را میچرخانند. از شهری مینویسم که در تارک دردها میسوزد، دود میشود و صفحهی تاریخ را برای فرزندان آیندهی ما سیاه و تاریک به جا میگذارد. از آدمهای این شهر، از بانوان بیسرپرست و مادرانی که مردانه کمر همت بستهاند و با روزگار پنجهمیدهند. نمیدانم این بخت به تقدیر رقم خورده یا سرنوشت ما را کسانی چون معاملهگران سیاسی به بازی گرفتهاند؟
چرخ فلک میچرخد، ماهها و سالها میگذرد، عمر آدمی فنا میشود و اما، در این قانون طبیعت یکی بیحساب بارگران میکشد و زود پیر میشود و یکی بارش را روی دوش دیگری میکشاند و دور از پیری زودرس، فارغبال زندگی میکند. در این جغرافیای زخم و زنجیر، بیشمار کسانیاست که دستبازیچهی سیاست گروهِ جاهلان قرار گرفتهاند.
مریم یکی از این آدمها است که روزگارش را خوب و بد در این مرزوبوم گذرانده و سالهای زیادی را در دامن این شهر زندگی کرده است، یک دنیا خاطرهی تلخ و اندکی هم شادی در دل دارد. بیستوپنجسال پیش از امروز، بزرگترین خاطرهی خوشی را در ازدواج با "خادمحسین مولایی" که هماکنون معروف به شهید حسین است، جشن گرفته است. از نخستین سال ازدواجش با حسین، خاطرههای شیرین و ستودنی دارد ولی لحظههای بیغمی چون گذر نور است. او که بعد از ازدواج، باشندهی غرب کابل (دشت برچی) شده است، قسمت اول روزگارش را در کوهپایههای وسیع حصهی دوم ولسوالی بهسود گذرانده است و هماکنون روزگارش را در اتاق کوچک گِلی، در دورترین نقطهی دشتبرچی (شهرک اتفاق) سپری میکند.
یکسال و چند ماه است که مریم را میشناسم. معرف من و او، محمدرضا بود. جوان حدود بیست و سه ساله. در واقع من و رضا کارمند یک رئیس بودیم. من در کمپنی مکس فتنیس، نمایندهی اخذویزا بودم و او کارمندخدماتی در خانهی رئیس کمپنی بود. سال پار در هنگام قرنطینه، چند تن از کارمندان مؤظف شدیم در زمانهای فراغت از کار رسمی، هرکدام ما تعداد از نیازمندان واقعی را در ساحهی خود تشخیص دهیم و پل ارتباطی شویم تا هدایای کمکی رئیس کمپنی را به اشخاص مستحق برسانیم. در جریان همین فعالیتها، یکی از مستحقین محمدرضا شناسایی شده بود. هنگام توزیع، کمکها را به دروازههای منزل مستحق میرساندیم. مقصد، رساندن هدایا به منزل محمدرضا شد. وقتی به درب منزل رسیدیم، با تماس تلفنی به او اطلاع رسیدن خود را دادیم. به سبب اندک دید و بازدیدهای قبلی، احوال پرسی گرم کردیم و سرانجام او ما را مجبور کرد تا چای ناخورده از دروازه بیرون نشویم. وارد خانه شدیم. کلبهی محقرانهی بود که سقفش درد و تلخیهای روزگار آنها را پوشانیده بود. خانمی حدود چهلوپنج ساله، ولی بسا پیر و ناتوان، زحمت مهماننوازی را کشید و با چای داغ و تلخ از ما پذیرایی کرد. محمدرضا، او خانم را، مادرش معرفی کرد که سرگذشت تلخ و دست روزگار موهای سیاهش را به جبر سپید کرده و ... در فرصت خداحافظی، باید نیازمندان را که اهدای خود را تسلیم شدهاند، ثبت جدول میکردیم و به خواست محمدرضا، مشخصات او را بنام محمدرضا فرزند مریم، درج و ثبت کردیم.
اینکه چرا وی چنین درخواست را از ما کرد، نمیدانم. ولی هماکنون کم و بیش حدسش را میزنم که مریم، مرد روزگار تلخ بوده و پدرانه و مادرانه، محمدرضا را از کودکی به نوجوانی و سپس به جوانی کشانده است.
.
هماکنون که زمستان سرد کابل کلبهی محقران شهر را با تازیانههای سرما نوازش میکند، به یاد مریم و فرزندش افتادم. با خود فکر کردم که با زیر رو شدن نظام پیشین و آشوب برپا شده توسط گروه طالبان، حتماً محمدرضا نیز از خدمتکاری فارغ شده و دقیقا چه خواهد کشید؟ به سراغ کلبهی آنها رفتم. دروازه را یافتم. تک زدم. دخترک کوچکی در را باز کرد. گفتم که به سراغ رضا آمدم. دخترک در حالیکه دویده میرفت، گفت مادرش هست. دروازهی اتاق را کوبیدم. لحظهی کوتاه گذشت و در گشوده شد. سلام کردم. گذر یکسال بیشتر از یکسال مریم را پیرتر کرده بود. پوسیدگی چشمانش او را معصومتر کرده بود. سلامم را علیک کرد. من را شناخت. دقیق حدس زده بود و از من داخل خانه پذیرایی کرد. احوالش را جویا شدم، سپس از حال رضا پرسیدم. خونی شد، پوسیدگیچشمانش بالا زد، لبهایش لرزید و عاجزانه گفت؛ پسرم کشته شد. این جمله مثل بمب در مغزم انفجار کرد. صدای مهیبش گوشهایم را از شنیدن باز داشت. سرم کمی چرخید و به نگاه معصومانهی مریم که فرو رفتم به خودم قدرت دادم و موضوع را دنبال کردم. پرسیدم: چه وقت؟ چگونه؟
او به سختی بغض گلویش را تحت کنترول غرور مردگونهاش قرار داد و گفت: "وقتی طالبا ده کابل رسید، رضا بیخی ترسیده بود. از خاطر همیکه با خارجیا کار میکد. شب از خانه رفت و گفت که میدانهوایی موروم. دیگه خبرشی ندشتوم تا ایکه پس از چند روز بریمه خبرشی رسید که بچه تو کشته شده".
به چشمانش نگاه میکردم. این جملات را بینهایت عاجزانه ادا میکرد. نگاهش معنای انبارهای از درد را به همراه داشت. با لهجهی خاص خودش برایم از قسمتهای زندگی تعریف کرد. از اینکه در چهل و پنج سال زندگیاش، دردهای بیشماری را کشیدهاست. از اینکه بعد از شهیدشدن حسین، با مشقتهای زندگی پنجه در پنجه مقابله کرده و فرزند سه سالهی او را از زیربار روزگار کشانده و بزرگ کرده.
خادم حسین، شوهر مریم با آغاز حکومت جمهوری در دههی هشتاد، به صف نیروهای امنیتی میپیوندد. بخت سیاه از قضای روزگارش، بعد از یکسال و بیست روز خدمتش در ولایت کابل، مکتوب انتقالیاش را به ولایت کنر، دریافت میکند. ناگزیریهای روزگار او وا میدارد تا به این اتفاق تندهد و اما، بیشاز سه ماه خدمت نمیکند که با درگیری گروه طالبان، مرمی در سینهاش جاخوش میکند و به دنیای ابدی میرود. بعد از شهید شدن حسین، چرخ روزگار برشانههای مریم میچرخد تا مصارف زندگی خودش و کودک سه سالهاش را فراهم کند. آستین بر میزند تا برای فرزندش هم مادر باشد و هم پدری کند. مشقتهای روزگار را میچشد، بار سنگین زندگی را تحمل میکند، حرف و حدیث مردم را طبق عادت همیشگی اجتماع، تحمل میکند و سرانجام کودک خردسالش را به جوانی میرساند. اکنون که چند دیریست داغهای طاقتفرسای روزگارش را التیام بخشیده است، درد تازهتری به جگرش رخنه برده و او را در عزای یگانهی امید زندگیاش نشانده است.
از رنگ و حال روز مریم، چه بنویسم که بند تا بند وجودش از سرمای این فصل بیرحم شکایت دارد. درد گرسنگی کشیده و طعم خستگی چشیده است. نان شب و روزش را به منت مرد و زن رهگذر خورده است. وقتی از سرمای زمستان پرسیدم، ضربههای مهلک سرما در تناش ریشه کشیده بود. پوست دست و پایش، صورتش و شاید تمام بدنش کبود به نظر میرسید. از سختی روزگار بدون هیچگونه اسلحهی گرم کننده، با پوشش نامناسب و فرسودهاش با تمام سردیهای این فصل مقابله میکند.
دراین سرزمین، مریمهاست که زندگی میکنند. هزاران کسانی که بیشتر از مریم بار گران را برشانههای لاغر خود حمل میکنند. اما، نیست مسؤلی که دردها را التیام بخشد. گروه تازهکار طالبان، با حضور خود در قدرت، اوضاع بد را بدتر کردهاند. کار و مصروفیت را از دست کارگران و کارمندان ربودهاند. کانون گرم خانوادهها را از هم پاشیدهاند و اوضاع تجارت و دادوستد را به حداقل کاهش دادهاند. گردش پول در بازار و بین مردم کمرنگ شده است. نظم ادارات و هماهنگی سیستمهای خدماتی زیر و رو شده و متاسفانه اگر واقعیتها را نادیده نگیریم، از بینشان نیست شخص که او را منصوب کنند تا بتواند سیستمها را مورد استفاده قرار دهد. برهمخوردن نظام کشور، نظم زندگی محقرانهی امثال مریم را زیر و رو کرده و سیاست طالبان قادر به کنترول اوضاع مردم و کشور نیستند و نخواهند بود.