محل تبلیغات شما

محل تبلیغات شما

رنج ناتمام دختران افغانستانی؛ زهرا آرزوهای خود را برباد رفته می‌بیند ـ مجله‌ی اورال رنج ناتمام دختران افغانستانی؛ زهرا آرزوهای خود را برباد رفته می‌بیند ـ مجله‌ی اورال

رنج ناتمام دختران افغانستانی؛ زهرا آرزوهای خود را برباد رفته می‌بیند ـ مجله‌ی اورال

زهرا سوژه‌ی امروز من است. دختری از جنس پشتکار و امید. دختری که از حمله بر مرکز آموزشی موعود جان سالم به در برد و دوباره راهی مکتب و کورس شد. وقتی آمادگی کانکور می‌خواند بر مرکز آموزشی کوثردانش حمله شد و باز هم شهادت دوستانش را دید. اما چون هدف داشت یک هفته بعد دوباره در کورس حاضر شد. امتحان کانکور را پشت سر گذاشت و با نمره‌ی ۳۲۰ در دانشگاه کابل رشته‌ی انجینری کامیاب شد اما با آمدن طالبان فکر می‌کند درس خواندن و به خطر انداختن جانش کاری بیهوده و حتا خنده دار بوده است. زهرا داستان زندگی‌اش را این‌گونه با مجله‌ی اورال بیان می‌کند: "صنف دوم مکتب بودم که از پاکستان به افغانستان آمدیم. در پاکستان زندگی خوبی داشتیم و پدر و مادرم هر دو کار می‌کردند. پدرم دکان سلمانی داشت و مادرم آرایشگاه زنانه اما وقتی تصمیم گرفتیم به کشور خود مان برگردیم در پوست خودم نمی‌گنجیدم. خانوداده‌ی پرجمعیت ما که شامل یازده نفر بود در اوایل خزان سال ۱۳۸۹ به کابل رسید. چون زمین یا خانه‌ای نداشتیم در یک خانه‌ی کرایی زمستان را گذراندیم. زمستان آن سال یکی از پر برف ترین زمستان‌هایی بود که در عمرم دیده بودم و با توجه به جمعیت زیادمان و آشنا نبودن با فرهنگ کار در افغانستان، از لحاظ مالی با مشکلات زیادی روبرو شدیم و حتا یادم می‌آید که تا بهار ما هیچ بخاری‌ای در خانه نداشتیم و با ذغالی که مادرم از باقی مانده‌ی سوخت نانوایی‌های زنانه می‌گرفت خودمان را گرم می‌کردیم. من صنف دوم مکتب بودم و خیلی زود با فرهنگ کابل آشنا شدم. پدر و مادرم هم در طول دو سال توانستند خود را با بازار کار در کابل تطبیق داده و تا حدی از مشکلات اقتصادی مان بکاهند. پدرم تصمیم گرفت زمینی در یکی از ولسوالی‌های کابل بخرد و باز هم زیر قرض رفتیم و فرار از دست قرضدارها شروع شد. هفت سال بعدی زندگی خانواده‌ام صرف پول قرض کردن و فرار از دست قرضدارها شد. وقتی برادرانم صاحب وظیفه شدند توانستیم قرضداری‌هایمان را بپردازیم و انگار زندگی به ما لبخند می‌زند غافل ازینکه پوزخندی بیش نبوده است چون با سختی‌هایی که من برای درس خواندم کشیدم حالا حس پوچی می‌کنم. حتا نسبت به خانه‌ای که با خون دل خریدیم حس بدی دارم. چرا باید خانه‌ی ما در سرزمینی باشد که قاتلان همصنفی‌هایم حاکم آن سرزمین‌اند. من در دو انفجار مراکز آموزشی موعود و کوثر دانش بودم و زنده ماندم اما حالا چی‌؟ شاید بگذارند درس بخوانیم ولی مدرکی که نتوانیم با آن کار کنیم به چه دردمان می‌خورد؟ طوری ما زنان را از این جامعه حذف کرده و می‌کنند که برای تمام تلاش‌هایمان افسوس بخوریم پس اگر هم دانشگاه باز شود من یکی هدفی برای رفتن به صنف ندارم. شاید احمقانه به نظر برسد اما اگر بی‌سواد بودم و در تمام این سال‌ها پا به مکتب نمی‌گذاشتم دردم کمتر بود. حالا از هر راهی شده می‌خواهم از این جا بروم حس می‌کنم افغانستان دیگر مال ما زن‌ها نیست".

داستان افکار پریشان زهرا داستان زنان و شاید بیشتر مردان افغان است که روی پیشرفت افغانستان حساب کرده بودند و عمر خود را سرمایه گذاری کردند اما حالا سرمایه‌ی خود را برباد رفته می‌بینند و شرمنده‌ی موهایی هستند که در این راه سفید شد.

مطالب بیشتری در این بخش