_83744.jpeg)
_83744.jpeg)
در بیستسال جمهوریت؛ هزارهها چرا همواره فریب میخوردند؟ ـ مجلهی اورال
قسمت چهارم
هزارهها با آنکه شاهمهرههای جمهوریت در بیستسال گذشته بودند و در روند تحکیم دموکراسی گام بر میداشتند؛ اما به میزان انعطافپذیری و خوشبینی به جمهوریتِ ناپخته در افغانستان، دستخوش نیرنگ و فریب گروههای دخیل در کنترول جمهوریت نیز میشدند. اینکه هزارهها در این بیستسال در میدان عمل درست بازی نکردند، شاید توجیه خوبی وجود داشتهباشد؛ اما عملکرد آنان در میدان حرفهیی و پختهی سیاست قبیلهای افغانستان و در صورت بنیانهای محکم جمهوریت، سادهلوحی و ناپختگی هزارهها را به نمایش میگذاشت.
فراموش نکنیم که ادغام در گروههای سیاسی، تشکیل گروههای سیاسی، تشکیل اپوزیسیونِ دولت، توحید افراد گوناگون برای رسیدن به هدف مشترک زیر نام حزب سیاسی و...، انتقادِ مختوم به قانونپذیری بر تیمهای حاکم در دولت، ایجاد مرکزهای فرهنگی، راهپیمایی و تظاهرات، راهاندازی فعالیتهای فرهنگی مانند نمایشگاههای گوناگون، نشر و پخش مقاله و تولیدات سینمایی، راهپیمایی برای دادخواهی و تاکید بر قانونمند کردن فعالیتهای دولتی و... از مصداقهای بارز جمهوریت و دموکراسی است. یعنی تنها نظامی که این جریانها را بارور و به تکثرگرایی شاخههای آن بارور میشود، نظام جمهوریت بر مبنای دموکراسی است. دولتهای دموکراتیک به میزان تنوع افکار و اندیشه، تنوع گروههای قومی و جریانهای مذهبی-فرهنگی، به دنبال تحقق عدالت اجتماعی و نهادینه کردن مردمسالاری است. در نظام دموکراسی افکار، برداشتها، تصمیمگیریهای افراد توسط نمایندههای منتخب از سوی افراد تمثیل میشود و از این طریق فردفرد جامعه در تشکیل دولت و پیشبرد سیاست سهیم میگیرند.
باید تاکید شود که چنین زمینهای در افغانستان در طول بیستسال به میان نیامد؛ اما هزارهها در خواب مدینهی فاضله، رویای داشتن چنین جامعهای را در سر میپرورانیدند و برای آن شعار میدادند، قربانی میدادند و در نتیجه در همین مسیر به شدت سرکوب نیز شدند. جدا از سرکوب هزارهها در مفاد استفاده از ارزشهای دموکراسی، بدترین ضربهی جمهوریت بر هزارهها از ناحیهی دفاع از ارزشهای دموکراسی و نظام جمهوری بودهاست. هزارهها در طول بیستسال جمهوریت بیش از سههزار نفر کشته و زخمی دادند. این کشتهها و زخمیها فقط در راه تحکیم دموکراسی، جامعهی هزاره را به سوگ کشاند که در سایهی آن، هزارهها به دنبال تحقق عدالت اجتماعی و توقع احترام به تکثرگرایی و تغییر از سوی اربابان دموکراسی دروغی بودند.
دموکراسی در افغانستان از جهتی دروغین بود که با واقعیت مردم افغانستان سازگار نبود. یکی از اساسیترین پیشنیاز درک دموکراسی، آگاهی و بالندگی مردم یک جامعه است که بر مبنای آن از مفاد نظام دموکراسی برای نهادینهکردن ارزشهای مردمسالاری استفاده میشود و تفاوتهای اجتماعی که در آن فرد محترم نیست، از بین برده میشود. جامعهی افغانستان از یکطرف ناآگاه از مفاد دموکراسی بودند و از جهتی در طول تاریخ با تفاوتهای ناشیانهی اجتماعی و فرهنگی زندگی کردهبودند. با اینوجود نه تنها اربابان دروغین دموکراسی پیبردند که جامعهی افغانستان، رو به تغییر غیر قابل پیشبینی نهادهاست، بل اگر وضعیت به همان منوال ادامه پیدا میکرد، بنیادهای قدرت و فعالیتهای مافیایی ارباب قبیله به چالش کشیده میشد و سرانجام به نابودی تیمهای مافیایی و فاشیستی و خانهنشین شدن ارباب قبیله ختم میشد و یا توسط قانون هرکدام این سران به زندان کشانیده میشدند.
یکی از سادهلوحیهای هزارهها درک نکردن همین موضوع بود. هرچند هزارهها به عنوان گروه قومی مطرح در افغانستان تلاش کردند که خود را با مفاد دموکراسی سازگار کنند؛ اما هرگز نتوانستند با استفاده از دانش ابتدایی که در راستای دموکراسی کسب کردهبودند، گروههای قومی دیگر را که به مراتب از آنان ناآگاهتر بودند، مجاب به تغییر کنند. از سویی به معنای واقعی کلمه درک نکردند که بانیان دموکراسی در افغانستان، کسانیاند که با استفاده از فرصتهای پیشآمده در دولتهای دموکراتیک تحصیل کردند و آموزش دیدند؛ اما تداوم سلطهی قبیلهای را یگانه راه ماندن در قدرت و محکمکردن پایههای مافیای قبیلهای و فاشیستی میدانستند. هزارهها صرف به تحصیل آنان در دانشگاههای دولتهای دموکراتیک فریب خوردند و در توجیه پیوستن به تیم سیاسی آنان میگفتند که فلانی از غرب آمده و با نظام دموکراسی به خوبی آشناست و تاکید میکردند اگر آنان مثلن به قدرت برسند، چون هزارهها طرفدار نظام جمهوری استند، برنده شدن فلانی تیم به نفع هزارههاست.
از سویی سادهلوحی هزارهها در میدان سیاست در این بیستسال توجیه تاریخی نیز دارد. هزارهها در طول بیش از یک قرن در افغانستان با تحقیر و در برابر نگاهی از بالا به پایین زندگی کردهبودند. برای هزارهها به نسبت مهیا بودن زمینهی فعالیتهای سیاسی برای دیگران، فرصت برنامهریزی و عملکرد سیاسی وجود نداشت و بزرگترین کنشهای سیاسی هزارهها منتج به واکنش درون قبیلهای در سطح محلات هزارهجات میشد. یعنی هزارهها از نگاه تاریخی وابسته به ده و قریههای خود و در برابر ارباب قبیله مجبور به اطاعت بودند. باید اضافه کرد که هزارهها در طول تاریخ در نظامهای گوناگون در افغانستان خدمت کردند؛ اما هرگز فرصت عرضاندام و پیشرفت برای شان مهیا نمیشد.
از این منظر هزارهها را به نحوی نادیدههای میدان سیاست واقعی نیز میتوان توصیف کرد. آنانیکه در سالهای نخستین استقرار جمهوریت در افغانستان به نمایندگی از هزارهها در کنار تیمهای باتجربهی قومی و قبیلوی قرار گرفتند، جز ابقای شان در چوکی دولتی و قدرت نمایی برای قوم و قبیلهی خود به فکر توسعهی سیاست در بدنهی جامعهی هزارگی نشدند. چون خود را نمایندههای هزارهها یافتند و در میدان سیاست به عنوان هزاره سخن گفتند؛ دچار غرور کاذب شدند و هرگز نتوانستند برای آیندهی هزارهها برنامههای راهبردی تعریف کنند. بودن چند چهرهی کلیشهای و تکراری هزاره در بدنهی جمهوریت، نه تنها به آنان توانایی پروبال دادن خودی نداد بل آنان حتا نتوانستند از دایرهی خانوادگی در میدان سیاست و قدرت دولتی بیرون شوند. با تاسف باید اضافه کنیم که حتا خانوادهیشان را هم نتوانستند بر مجرای مفاد و کسب درامد از ناحیهی سیستم جاافتاده در نظامی که در ظاهر جمهوریت بود ولی در اصل توسط تیمهای مافیایی اداره میشد، جابهجا کند. به طور نمونه، بعد از شهادت بابهمزاری، هزارهها به تناسب پارچهپارچه شدن، به سوءتفاهم و بوغ و کرنایی خودی مصروف شدند. این مصروفیت به حدی غیر معقول و ناسنجیدهشده بود که حتا آنان از برنامهریزیها و جلسههای مهم دولتداری توسط اربابان قبیله ناآگاه میماندند.
ممکن زنده کردن این روحیه از سوی ارباب قبیله برای سران هزاره یک برنامهی از قبل تعیین شدهبود؛ اما چون نمایندههای هزارهها از ظرفیت لازم درک و باریکبینی در سیاست برخوردار نبودند، نتوانستند دست از سیالداری خودی بکشند و به دنبال تشخیص جایگاه واقعی سیاسی هزارهها باشند. نام بردن از این سران ضیاع وقت است؛ چون هر کدام از آنان تمثالهای خستهکننده و بیروح در خاطر هر فرد هزاره زنده است؛ اما حالا که جمهوریت سقوط کرده و آنان هم نتوانستند درک کنند که چرا برای برنده شدن فلان تیمها در طول بیستسال گلو پاره کردند و رای تودهی هزارهها را برای مشروعیتبخشی آنان در قدرت تضمین کردند، اکنون دهن شان وا مانده و نمیفهمند که چه بکنند و چه نکنند.
هزارهها در سالهای پسین جمهوریت به نسبت غیر قابل باور از جمهوریتی که توسط افراد غیر دموکراتیک مدیریت میشد آسیب دیدند. این وضع باعث شد که هزارهها به دنبال جبران جایگاه به تحلیلرفتهی شان در بدنهی سیاست در دولت جمهوریت باشند. چون پایههای جمهوریت سست شدهبود و هزارهها هم تشنهی شامل شدن در قدرت دولتی بودند. بنابراین یکییکی از سران مطرح گروههای اپوزیسیون دولت، خود را به دولت نزدیک کردند؛ اما این نزدیک شدن نه تنها بار حقارت آن بیش از مفاد دریافت معاش از سوی دولت برای هزارهها تمام شد، بل افکار عمومی هزارهها را نیز نسبت به سران دولت جمهوری بیش از گذشته خدشهدار و نسبت به کسانیکه به تیم جمهوریت ادغام شدهبودند بیباور کرد. بنابراین فریب خوردن هزارهها، زیر نام جمهوریت و در سایهی نگاه قبیلهای قریب به واقعیت، به یک سنت سیاسی در افغانستان تبدیل شد.
از سویی چون هزارهها در یک گذار علمی و تاریخی در طول بیستسال جمهوریت نزدیک شدهبودند، نتوانستند تفاوت دیدگاهها و اختلاف نظرها در میدان سیاست را مدیریت کنند. بااینوجود فریاد و خشم هزارهها بیش از آنچه که باید در میدان سیاست و در دفترهای تصمیمگیری دولتی بلند باشد و تغییری در تصمیمهای کلان دولتی و ملی به میان بیاورد، به عنوان افراد، یکهیکه، در شبکههای اجتماعی یادداشتهای انقلابی و پندآموز تولید میکردند و نشر میکردند. هرچند اگر این یادداشتها به عنوان راهحل از سوی تیمهای قوی و با پشتوانهی علمی و مردمی بالای هر جریانی پرتاب میشد، هم موثر بود و هم رهگشا؛ اما چون از طرف افراد جدا از جریانهای متحد سیاسی، صرف در شبکههای اجتماعی به نشر میرسید، نه تنها ارگانهای مهم دولتی و تصمیمگیرنده به آن توجه نمیکردند، بل در یک خلای مرجعیت سیاسی معتبر، تودهی هزارهها هم به آن چندان توجه نمیکردند و در نتیجه این یادداشتها به تولید فرضیههای غیرقابل مصرف میماند که صرف تولیدکنندهی آن در بست و ارایهی تیوری شکایت و نگاه بدبینانه، مستعدتر از گذشته میشدند و بس.