_13781.jpeg)
_13781.jpeg)
روایت معلمی از صنفهای درسیاش؛ آموزش در سایه حکومت طالبان دستخوش چه تغییراتی شده است؟
مریم در یکی از مکتبهای خصوصی شهر کابل به عنوان استاد ادبیات دری مشغول به تدریس است. او که شش سال سابقهی تدریس دارد میگوید: "شاگردان صنفهای چهارم تا دوازدهم را درس میدهم، اما هیچ زمانی تا این اندازه بیانگیزه نبودهام. در طول تدریس به مشکلات مختلفی برمیخوردم. از بیانگیزه بودن شاگردان گرفته تا مشکلات روحی و خانوادگیشان اما تلاش میکردم همیشه برای مشکلاتشان، راه حل و برای سوالهایشان، جواب داشته باشم. اگر شاگردی میگفت که درس را یاد نمیگیرم، روشهای مختلف یادگیری را با او کار میکردم. اگر انگیزهای برای درس خواندن نداشت هزار دلیل برایش میآوردم که باید درس بخواند یا حداقل برای رشد استعدادهای خود تلاش کند. من از کارم راضی بودم و معلم بودن یکی از مفیدترین کارهای زندگیام بود."
مریم به صحبتهایش با مجلهی اورال ادامه میدهد: "با سقوط کشور به دست طالبان، نفس کشیدن برایم سخت شد. به همکارانم فکر میکردم، به شاگردانم، به تمام زحمتهایی که در این چند سال کشیده بودم. مسیر راهی را تجسم میکردم که هر روز از آن میگذشتم که به مکتب برسم. آیا آن مسیر را دوباره میدیدم؟ بعد از گذشت چندماه شرایط برای شروع مکتبها و کار، دوباره مهیا شد. اولین روزی که بعد از گذشت مدتها به صنف برگشتم، از یک صنف با ۲۵ نفر شاگرد فقط چهار نفر حاضر بودند. بقیهی صنفها هم آمار مشابهی داشتند و تعداد دختران در هر صنف خیلی کمتر از پسرها بود".
مریم صحبت هایش را پی میگیرد: "با اطلاعرسانی ادارهی مکتب، خانوادههای شاگردان هر روز تعداد بیشتری از شاگردان به مکتب میآمدند. بعد از گذشت یک ماه حدود نیم شاگردان به صنفها برگشته بودند اما فضای مکتب به حالت سابق برنگشته بود چون نیم شاگردان به اجبار خانوادهها آمده بودند و بعضی دیگر بدون انگیزه فقط رفت و آمد میکردند. روزی در جریان درس دادن در صنف متوجه شدم که تعدادی از پسرها از اول صنف در حال بحث روی یک مساله هستند. بعد از پرس و جو در پایان ساعت درسی متوجه شدم که تمام آن شاگردان روی قاچاقی رفتن به ایران بحث میکردند. هماهنگی روی پیدا کردن قاچاقبر. مرا شوکه کرد و این در صورتی بود که می دانستم خانوادههایشان از این امر بیخبرند. آنها صنف نهم مکتب بودند ولی هیچ آیندهای مثبتی در افغانستان نمیدیدند. خواستم نصیحت کنم و از این کار منع کنم اما هر چه در گوشه و کنار مغزم دنبال دلیلی برای ماندن شان گشتم جوابی پیدا نکردم.
از خودم پرسیدم آیا آیندهی آنها با ماندن در کشور بهتر میشود؟ پس چرا کسانی که رفتند زندگی بهتری دارند؟ آیا رفتن به راستی اشتباه است؟ آیا زندگی در زیر سایهی طالبان میتواند زمینه های بهتر رشد تحصیلی و کاری را برایشان فراهم کند؟. من جوابی نداشتم حتا نمیتوانستم خودم را برای ماندن قناعت دهم. بعد از حدود ده روز، سجاد یکی از شاگردانم به ایران رسید. با اینکه خانوادهاش از رفتنش اطلاعی نداشتند اما ناراضی هم به نظر نمیرسیدند. بقیهی بچههای صنفشان هم وقتی خبر رسیدن سجاد به ایران را شنیدند، انگیزهشان برای رفتن قویتر شد حتا کسانی که برای رفتن مصمم نبودند هم حالا میل به رفتن داشتند. صنفهای درسیام بیانگیزه تر از قبل شد. وضعیت صنفهای بالاتر که بدتر بود. همه وضعیت تحصیل یافته های بیکار را میدیدند. وضعیت غیر قابل پیشبینی آینده و هزار و یک دلیل باعث شده بود شاگردان و حتا استادان بیانگیزه شوند. ما فقط تظاهر میکنیم که قوی هستیم. آیندهای درخشان خواهیم داشت. برای مردم افغانستان آینده همیشه تاریکتر از گذشته بوده است".